وقتی دیدم خون جاری شد هوای گرمی به وجودم دمید. ترسیدم که نکند کدام مشکلی پیش آید و دیگر رو ندارم که همرایش چشم به چشم شوم و به چهره اش نگاهی کنم. رفقایش که در کوچ های عقبی نشسته اند هم حتما از این موضوع با خبر خواهد شد. وقتی پرسید:" چیز شد؟"

خودم را به کوچه حسن چپ زدم و نا شنیده گرفتم. پنبه را از سر میز برداشتم و کمی الکول زدم. خواستم که خونش را پاک کنم، ولی نگذاشت. شاید سوزش می‌کرد. او هم شرمیده بود و زبانش قفل شده بود و چیزی هم نگفت. آدم شرمندوک است. مدتی زیاد نمی‌گذرد که در اینجا آمده. درس می‌خوانند. چون منطقه خودشان مکتب نیست. طالبان نمی‌گذارند مکتب باز باشد. پدران با مسئولیت فرزندان شان را به جای دیگر برای تعلیم می‌فرستند، مثل اینها.

کوشش کردم که خونش نچ