عينك نمره یی

حیات الله مهریار

 

شيشه‌هاي بزرگ طعام خانه دانشگاه در كنار هم ايستاده اند و شعاع آفتاب را با زاویه 60 درجه از خود عبور مي‌دهند كه بر تنم بتابد. هواگرم است. دهانم خشكيده، هر بار که مي‌خواهم نفس تازه كنم لبانم ترك بر مي‌دارد و با زبانم تر می‌کنم. عرق ازپيشاني ام مرتب به پايين مي‌لغزد و تا سر زنخ ام مي‌رسد. ولي من با دستمال ام جلوش را مي گيرم كه مبادا روي پارچه ي امتحان بريزد و کاری دستم دهد.

چشمانم را باز تر مي‌كنم كه بنويسم جواب سوال‌ها را. نمي توانم چيزي را ببينم. محصلي كه در تك چوكي طرف راست ام نشسته آرام به نظرم مي‌رسد. دستش به روی پارچه امتحان مي‌دود، اينكه چي چیزی مي‌نويسد برايم بي مفهوم مي‌ماند.

چشم ام را هر قدر باريك مي‌كنم تا دیدش بیشتر گردد، به جز اينكه آب بزند ديگر چيزي نمي‌بينم. يك لحظه به چرت مي‌روم اگر دختر مي‌بودم چقدر خوب مي‌بود. مثل لاله پرزه گگ كه جور مي‌كردم در بين بيك ام مي‌ماندم. وقتي استاد چشمانش را به پارچه هاي ديگران به چرخش در مي آورد دستم را دراز مي‌كردم و آهسته مي‌خواندم و با دم چشمم نگاه استاد را تعقيب مي‌كردم که متوجه ام نشود.

به طرف غلام نگاه مي‌كنم. او هم اين چيزها را بلد است، شايد دلش رحم كند به من هم نقل بدهد. اما او بی توجه است. او همیشه بی توجه است. حتا در صنف چپتر را نمی آورد و گاهی قلم ندارد و گاهی هم کتابچه. ولی دل و گرده اش را دارد و با تبسم که برای او خاص است از دختران صنف هم قلم پیدا می‌کند و هم کتابچه. در امتحان هم پروای چیزی را ندارد و خودش می‌گوید که اصلاً علاقه به درس خواندن ندارد که پارچه حل کند. ولی مهارت نقل را دارد برای خودش.

 به پارچه ام عميق تر مي‌شوم. فكر مي‌كنم كه اين چهار سوال اش آسان است. گرچند قلم نزده ام. هنوز وقت دارم، مي‌پردازم به حل آن، ولي اين دغدغه كه در ذهنم ايجاد شده دلم را بی قرار می‌كند. در ذهن دارم که استاد در صنف با نحوی تهدید مان کرد که  از ما و شما روز امتحان معلوم می‌شود. آن روزيكه رفته بوديم به محفل عروسي يكي از همصنفانم. وقتي فردایش وارد صنف شديم تنها بکتاش روز پيش در صنف مانده بود. به قول خود ما چرخه گير درجه يك؛ از لحظه كه استاد از صنف بيرون مي‌شود، شانه به شانه استاد را بدرقه كرده تا اداره مي‌رساند. فکر می‌کنم او مي‌دانست. استاد هم برايش فهمانده بود كه فلان سوال را مي‌اورم؛ اما او با من قهر است. قهر بودنش تنها تنها به خاطر نجلا است.

يكي از همصنفانم از جايش بلند مي‌شود. تحويل مي‌دهد پارچه اش را. با دم  چشمم او را تعقيب مي‌كنم. او هم از همان پرزگي‌ها است. تا مي‌خواهم سرم را به طرف اش بچرخانم صداي استاد به گوش ام مي‌رسد و به او اخطار می‌دهد كه:" زود اينجا ر ا ترك بگو."

 بر ذهنم ام فشار مي‌آورم.  فقط صداي استاد صبور است كه گوشم را مي‌خراشد:" فقط ده دقيقه وقت داريد ده دقيقه." با شنيدن آن قلبم از حالت نورمال اش بيرون مي‌شود شروع مي‌كند به دب دب! تشنگي بي طاقت ام مي‌كند. پارچه امتحان را بر مي‌گردانم كه قلم نزده ام. مطمئين ام كه پنج سوال مانده از هفت سوال.

استاد صبور مثل هميشه از پشت عينك نمره یی اش خيره خيره به من نگاه مي‌كند. بي خود به ياد روزي مي افتم كه پدرم گفته بود:" بچيم تو زياد مطالعه مي كني نور كاغذ به چشم ات ضرر دارد. كدام عينك نمره یی به خود بگير."

من هم گفته بودم:" از عینک نمره ای بدم میاید!"

بعد ها درک کردم كه پدرم راست مي‌گويد، ولي هنوز پولش جور نشده بود که عينك بگيرم. پدرم با هفت هزار معاش اش به كجا برساند چهار پسر اش درس مي‌خواند.

"سه دقيقه ديگه وقت داريد فقط سه دقيقه." اين صداي استاد صبور است كه در دل صالون طعام خانه مي‌پيچيد و به محصلين اخطار مي‌دهد. هر ثانيه كه مي‌گذرد احساسات وجودم بشتر غلبه مي‌كند. شروع مي كند به لرزيدن. بکتاش با پوزخندي از كنارم رد می‌شود. چهره اش را نمي بينم حتما مثل گپ اش است كه مي‌گويد:" چطور بود كلوپ عروسي طلوع خوب رقصيدي مگرنه؟"

اولين بار ام است كه گير كردم با چنين مصيبتي! با خود مي‌گويم:" كاش ! استاد عينك نمره ای اش را به من مي‌داد تا چند دقيقه باقي مانده چند سوال را حل مي‌كردم." استاد چنان دکتاتور است که اندک دانشجویان از چانس اول می‌براید. وقتي به درس آغاز مي‌كند كسي جرئت ندارد چشم اش را مقابل چشم اش قرار بدهد و سوال كند. یکی از هم صنفانم در سمستر اول وقتی در باب آخرین شعر فردوسی بحث کردند چانس اش داد. درابش كرد. حالا او سرك‌ها را متر مي‌كند. سرگردان روزگار شده اند.

چوکی‌های اطرافم کم کم خالی می‌شوند و من هم دست ام را می برم بالای پارچه که چیزی را بنویسم دقیقه ای نمی گذرد که استاد صبور پارچه ام  را می‌کشد. جیغ می‌زنم:" استاد کمی برایم وقت بده."

از خواب می‌پرم به طرفت ساعت نگاه می‌کنم که 12 بجه روز هوای گرم مزار شریف است. می‌روم که آبی به صورت بزنم و آمادگی امتحان را بگیرم.

 1388/2/15 مزارشریف