يك تصوير

                                                               

وقتي صداي دروازه را شنيد، ترسید. سطل آب، لباس‌های نیمه شسته را که در کنار اش بود بالای تخته چوب گذاشت و دستش که هنوز کف صابون داشت به سوی دروازه رفت که باز کند. دروازه دوباره تک تک شد. دختر در حال رفتن گفت:" آمدم آمدم."

 با عجله به پشت دروازه خود را رساند. دستش را برد بالاي زلفك دروازه، خواست بكشد. كمي مكث كرد. با خود گفت:" نكند كدام مرد باشد؟"

 صداي دب دب قلبش را شنيد. آب دهان اش را قورت داد. باز با خود گفت:" اگر نا شناخته بود بگويم كه مادرم خانه نيست. حالا كه نميشه مادر را از خواب بيدار کنم."

دستمال کوچک را که بر سرش مانده بود کمی پایین کشید و آهسته دروازه را نیمه باز کرد. با دیدن یک زن كمي شادابي چهره اش را پوشاند. پيره زن رويش را گرداند بطرف دختر، گفت:" سلام نو عروسم!"

دختر تعجب کرد. باز هم قلبش به تپيدن شد و بريده بريده جواب داد:" عليكم، كي را كار داري؟"

پیره زن بدون معطلي سر دختر را به دستانش گرفت و پيشاني اش را ماچ كرد و گفت:" چطوري عزیز مادر!"

دختر نگاه اش را گرفت. صورت سوخته و چشمان سرخ زن، دختر را از حرف زدن باز داشت. لبان پيره زن چپ و راست مي‌شد و گاهي دو تا نيش اش از فاصله لبانش نمايان. دختر همانقدر فهمید که پیره زن پرسید:" خانه است مادرت؟"

 دختر بدون آنكه جواب داده باشد راهي خانه شد. مادرش تازه از خواب برخاسته بود. دختر گفت:" مادر، مادر کار داره ترا."

مادرش سنجي عميق كشيد. طوری معلوم می‌شد که هنوز خوابش پوره نشده باشد و پرسید:" كي اس؟"

دختر در حال رفتن به اطاق با جدیت پاسخ داد:" بلا، بلا اس بورو كار ات داره."

مادر دستمالش را برداشت و بالاي سراش جم و جور كرد و بعد در حالي كه مثل كبك ها پاهايش را چيده چيده از زمين بر مي‌داشت به طرف دروازه حويلي در حركت شد. حویلی کوچک و گیلی که دروازه اش نشان از قدیمی بودنش داشت. تکه چوب‌های دبل و بزرگ که با قطعه آهن باهم چسپیده بود و با زنجیر و ذلفک کلان بسته می‌شد. مادر تا به یادش می‌آمد همین دروازه بود با پله‌های بزرگ چوبی.

دختر خودش را داخل اطاقش برد و يك نفس عميق از حنجره اش  بيرون كشيد. بعد چشمش افتاد به لوازم رسامي اش. يادش آمد كه وظيفه خانگي اش را انجام نداده است. فکر اش مشغول آن شد لحظه یی لباس شستن و چهره زن را از یاد برد. سخن‌های معلم رسامی یاد اش آمد که گفته بود:" براي صبح يك تصوير زیبا را رسامي كرده بياوريد."

به فكر وظيفه خانگي اش افتاد كه چي تصوير را رسامي کند؟ تصویر های پشک، آهو، مرد پیر، زن پیر و جوان هر کدام از پرده چشمانش ریژه رفتند. هيچكدام اش به ذهن اش جور در نيامد.

صداي مادرش را شنيد:" يگانه جان! یگانه. چاي بيار براي مهمان."

سلسله افكار اش از هم گسست. باز هم چهره خط افتاده پيره زن به ذهنش مجسم شد. پيشاني چين خورده، كومه‌هاي فرو رفته، و نيش طلاي اش. لحظه ای به چرت رفت. سابق که شوخی می‌كرد،  مادرش او را مي‌ترسانید و مي‌گفت:" اگه آرام نشینی به آل خاتو میتم توره."

با خود گفت:" شايد آلخاتو همين باشد." بعد از مکث کوتاه ادامه داد:" حالا که مه بزرگ شده ام از این چیزها که نمی ترسم." قلم اش را گرفت بهتر دانست كه تصوير او را نقاشي كند و به همصنفان اش او را نشان دهد.

مادرش بازهم صدا زد که چای بیاور. و قلم هاي رسامي را به همان حالت گذاشت. رفت ترموز چاي را پيش پيره زن و مادرش گذاشت. به طرف پيره زن به دقت نگاه كرد كه تصوير اش را بهتر به ذهن داشته باشد. به هر اندازه كه عميق شد به همان اندازه ترس در وجود اش بشتر شد. مادرش بدون كدام هراس با او حرف مي‌زد و او نگاه. می‌خواست بیشتر به چهره مسن اش ببیند که در قالب نقاشی جور بیاید، ولي صداي زنگ مبايل او را وا داشت تا به آن پاسخ دهد.

به اطاق اش رفت و گوشی مبایل را که در بین بیگ اش مانده بود در آورد و تكمه OK را فشار داد.

  • بلي کیستی؟
  • بلي، سلام. شاداب استم، يگانه چطور هستي؟
  • سلام شاداب، تشكر
  • ...
  • ...
  • راستي غرض از مزاحمت ام يك گپ را تا حالا به شما نگفته ام. ناراحت نمیشی بگویم؟
  • نه، بگو چی شده؟
  • راستش مه، مه مثل شما پدر ندارم.

چهره اش سرخ شد. عرق سرد به بدنش دمید. بعد از مکثی ادامه داد:

  • خدا رحمت بكنه، درد ما يكي است.
  • اری! خدا ببخشش. راستش مه مادرم را به خانه شما...
  • بلي، بلي!

تلفن قطع شد. تنها صدای شاداب در گوشش تکرار شد که منم مثل شما پدر ندارم. شاداب با آنکه در کورس نقاشی همرایش هم صنفی بود. نگفته بود که پدر ندارد مثل او. رفتار صمیمانه داشتند و بارها کوشش کرده بود که در یک تایم کورس بگیرند.

یکی از روزها که در صنف نشسته بودند، نگاه مهربانی شاداب را دیده بود. بچه آرام و زحمت کش به نظرش آمده بود. وقتی شاداب خواسته بود که شماره اش را بدهد. اول رویش نشده بود که بدهد شماره اش را. بعد از دو سه بار درخواست برش داده بود. گفته بود که به کسی دیگر ندهد. بعد از آن شاداب مدام دنبال بهانه بود که زنگ بزند برایش.

گوشي مبایل اش را گذاشت داخل بيگ اش و رفت پيش مادرش تا بداند كه اين زن كيست. مادرش بطرف او نگاه كرد و با صدای پرسش بر انگیز گفت:" دختر جان از مه بي خبر با بچه مردم قول و قرار مي‌گذاري، اي خاله میگه مادر شاداب است. شاداب دگه کیست؟"

  چشمانش را كلان كرد و با ادای حق به جانب ادامه داد:" او آمده خواستگاری ات."

یگانه چهره اش سرخ شد و بريده بريده گفت:" مادر، ام ام شاداب، همصنفی ام است." و از جایش بلند شد و رفت که لباس‌های ناشسته را آب بکشد.

1388/7/3 مزار شریف