ما هم خدایی ری

ما هم خدایی ریمما هم خدایی داریم

گوش ام که وز وز می‌کند نگرانی ام بیشتر می‌شود. پشت ام می‌سوزد. سوزش خفیف که زخم‌های ناسور آن از لحظه ای ورود به این خاک آزارم می‌دهد. قهر وغضب چنان وجودم را می‌فشارد که زندگی را برایم بی معنی ساخته است. گاهی دلم می‌گوید که همه چیز را بگذارم به سر جایش و از همین طبقه سوم خودم بی اندازم پایین. دگر نام و نشان ام از صفحه سیاه تاریخ حذف گردد. وقتی پدرم، مادرم و وطنم یادم می‌آید از تصمیم منصرف می‌شوم. گاهی فکر می‌کنم که آدم گرسنه بماند در وطن خودش باشد. اگر مریض شوی حد اقل دوست و اقارب آدم که با خبر شوند آشنا گفته به هر بهانه ای سراغ آدم را می‌گیرد.

اما در اینجا اگر از همسایه کمک بخواهی حتما بجرم غیر قانونی بودنت به پولیس 110 خبر می‌دهند. آن موقع بجای شفاخانه شاید ببرند در فضای وهم و کشنده اوردوگاه تلی سیاه. وقتی به کمک فکر می‌کنم هیچ دریچه ای امید برایم باقی نمی‌ماند. گاهی فکر می‌کنم سر از فردا باید بروم طرف وطن.

به هم اتاقی‌هایم نگاه می‌کنم همه خواب اند. به خواب ناز مثل طفل که در شکم مادرش باشد. چی می‌دانم من که از شدت درد و کر شدن گوشم خوابم نمی‌برد. گاهی که دردش کمی تسکین می‌یابد به نرگس می‌اندیشم. برایش قول داده بودم که می‌روم تا گله ات را پوره کرده برگردم. گله کمی نیست. چهار لگ افغانی. غیرتی شده بودم و گفته بودم که از نرگس نمی‌گذرم. پدرش بخاطریکه بتواند مرا منصرف کند گفته بود:" دختر را به شرطی میتم که چار لگ گله اش است. پیرو و لاته را خاتونو می‌فامه هر قدر گفت."

پدرم ناراحت بود که چهار لگ را از کجا پوره کنیم؟ عمرش به دهقانی گذشته. نه زمین داریم و نه کدام درآمد دیگری. منطقه خشک و بی آب و علف و نصف سالش به زمستان می‌گذرد. گاهی پسر کاکایم را مثال می‌زد که رفت دانشگاه و حالا انجنیر است در کابل. پدرم دوست داشت پسرش مکتبش تمام کند و برود دانشگاه. دوست داشتم انجنیر شوم، ولی دل داده گی سخت است. وقتی پدرش چهار لگ گله تعیین کرد غیرتی شدم که می‌توانم پوره کنم. به این فکر بودم که نرگس هم طرفدار من خواهد بود. و شاید پدرش را قناعت دهد که نباید او را بفروشد. این کار را نکرد هر چی نباشد بی سواد اند و نمی‌دانند که پدرش او را می‌فروشد.

 از روزیکه مهمان داربست‌های فلزی آسمان خراش‌های تهران شده ام دیگر حس آدم بودن از من ربوده و در هر جا بعنوان حیوان کثیف، پست و کلمات با نوع ادبیات جدید سرو کار پیدا کرده ام. در صف نانوایی و حمام با نوع از کلمات پرخاش گری که در ذهن آدم نمی‌گنجد بر می‌خورم. از همین رو قبل از اینکه خواب صبحگاهی صاحبان اصل کوچه خراب شود کنار پنحره نانوایی سبز می‌شوم. کارمندان نانوایی می‌دانند که خروار نان را تنها ما می‌بریم. اگر دقیقه ای ناوقت شود آنگه افغانی پست می‌شویم و کثیف.

همین دیروز وقتی نان را از نانوایی گرفتم هنوز آفتاب سر نزده بود. هوای کوچه تاریک و اسفالتی می‌نمود. می‌شد به فاصله 30 متر آدم‌ها را تشخیص داد. لامپ‌های مهتابی کوچه باریک شده بود. چق چق مرغکان گاهگاهی گوشم را نوازش می‌داد. کمتر صدای باز شدن دروازه های حیاط خانه‌ها شنیده می‌شد. بی خیال مثل هر روز سنگ‌های کارشده نمای ساختمان را در ذهنم متراج می‌کردم. سه نفر که تی شرت‌های آبی یکرنگ را به تن داشتند با قدهای بلند و لاغری عرض سرک را گرفتند. وهم همراه با نسیم صبحگاهی در وجودم دمید و یک حس نا خوشایند سر تا پایم را فراگرفت. صدای آهسته ای شنیدم:" وایستا افغانی وایستا..." من بدون اعتنا به راهم ادامه دادم که صدایش بلند تر شد:" وایستا افغانی کثافت..."

سردی هوا بیشتر در وجودم دمید و عرق سرد همراه با نیش زدن به زخم‌های پشتم که از انتقال بوجی‌های ماسه بجا مانده بود همراه شد. دویدم به سمت اتاق که زود به داخل ساختمان شوم. چپلک ام در نصف کوچه ماند. دروازه را که تکان دادم از پشت بسته بود با تک تک دروازه بازهم آنها جسور شدند جسور مثل گرگ گرسنه ای که چوچه ای نوپای آهو را در دام می‌اندازد و صدا زدم:" عارف! عارف دروازه را باز کو."

کسی صدایم را نشنید. یا نخواستند خواب شیرین صبحگاهی را تلخ کند برایش. بازهم صدا زدم:" عارف، حسین..."

به زمینم زدند. زیر مشت و لگد متوجه شدم که یکی آن پسر میمار یما است که گج کار هستند. گفتم:" یما چی میخای از جونم؟ به بابات بگم؟"

نه ترسی در چهره دیده شد و نه احترامی که همدیگر را می‌شناسیم. با جسارت بیشتر پاسخ داد:" هی افغانی داد هم می‌زنی ؟ بده اسکناسو به من."

چند لگدی نثارم کردند و رفتند و ماندم با درد سوزناک زخم‌های ام نقش زمین. ساعت هشت صبح وقتی که معمار آمد از پسر اش که در همان ساختمان همرایش کار می‌کردند شکایت کردم. بجای اینکه از من معذرت بخواهد دوید بطرف ام که سلی را بکشد به رویم. من فرار کردم که در کنار آصیف و حسین از دوستان خودم برسانم. آنها کلان بودند و همراه برادرم کار را گرفته بودند و همراه معمار هم رفتار ظاهرا دوستانه ای داشتند. یک موقع متوجه شدم که چهار طرف ام را محاصره کرده اند. هر کدام با توته‌های آهن بطرف ام می‌آمدند. میمار از همه جلوتر آمد و سیلی به طرف چپ صورتم کشید که وز وز گوشم بلند شد و درد سوز ناک از فرق سرم تا کف پایم دمید. تا سیلی دوم را می‌خواست بزند آصیف خودش رساند و پرسید:" چی شده آقا میمار؟"

معمار از سیلی دوم منصرف شد و با چهره حق به جانب پاسخ داد:" این پسره به ما تهمت می‌زنه الان من حسابشو..."

آصیف راه مصلحت گونه ای را در پیش گرفت و گفت:" ببخش آقا میمار اشتباه کرده. بچه است نادانه."

خواستم از خودم دفاع کنم. ولی آصیف با چشمک فهماند که از خیرش بگذرم. همینکه اینجا هستی خودش جرم است از نظر این‌ها. او می‌دانست که آقا میمار گچکار است و گاهی دود می‌کند. دود کردنش باعث شده که بچه هایش هم عادت کنند. میمار اول صبح زودتر از همه می‌آید و می‌رود پشت بام و پکنیک را روشن می‌کند.

انگشت ام را بگوشم داخل می‌کنم و کمی تکان می‌دهم که وز وز اش کمتر شود. ولی آب از آب تکان نمی‌خورد مثل خانه ای زنبور پیوست سرو صدای ادامه می‌یابد. کمپل را از بالای پاهایم بر می‌دارم شعاع آفتاب کاملا اتاق بدون پنجره مانرا پر کرده. کم کم هوای گرم را احساس می‌کنم. تا می‌خواهم از جایم بلند شوم صدای پایی را احساس می‌کنم. می‌بینم که همان میمار است. زود به سر جایم می‌نشینم. می‌ترسم که باز هم آمده اند که مرا بزند. وقتی به چشمانش خیره شدم کاملا متفاوت از دیروز معلوم می‌شد. قهر و غضبش جایش را داده بود به رحم و مروت. گونه هایش مثل آنکه مدام گریه کرده باشد سرخ شده بود و با یک دید محبت گونه ای گفت:" پسرم بیا اینجا. من، من معذرت می‌خام."

گزینه ای دیگر نداشتم رفتم نزدش و سرم را در بغلش گرفته و با مهربانی ادامه داد:" یما امروز به سربازی رفت. دلم واسه اش نا آرومه. الان درک می‌کنم که بابات واسه شما چی حسی دارند. لطفا مرا ببخش."

از چهره پریشان اش دلم از بغض سبک شد و گفتم:" درسته، بخشیدم. ولی متوجه باش ماهم خدایی داریم."

6/6/1391 کابل